عسلعسل، تا این لحظه: 19 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

عسلای مامان

آخر هفته

آخر هفته سپری شد و دوباره من و بابا سر کار و تو پسر گلم هم مهد کودک رفتی -  تولد بنیامین برگزار شد و آخر تولد تو و بنیامین سر ماشین با هم دعوا کردین و اول تو گریه کردی و بعد بنیامین- مامان آذر هم از چهارشنبه اومد و پنجشنبه بعداز ظهر رفت - سی دی بن تن جدید رو برات گرفتیم و تو هم مشغول تماشا شدی- با یه بازی کامپیوتری هم سرت حسابی گرم شده کیک بنیامین   ...
3 مرداد 1390

دندون شیری

رادمان جان دیروز وقتی دانشگاه بودم زنگ زدی و گفتی که دندونت افتاده - جلو بالا سمت چپ- به عنوان جایزه برات سی دی تیزپا رو گرفتم و شب با هلیا تماشا کردین و کلی هم با هم بازی کردین. دندونای شیریه علی - دوست صمیمیت توی مهد - زودتر از دندونای تو افتاده بخاطر همینم وقتی دندونت میوفته خیلی ذوق میکنی که زودتر بری مهد و به علی نشون بدی. عکس رادمان بی دندون ...
3 مرداد 1390

سینما

دیشب به دعوت زن عمو فاطی با عمه نسیم رفتیم سینما - ورود آقایان ممنوع- خیلی خوش گذشت و کلی خندیدیم. تو از اول تا آخر فیلم با هلیا مشغول بازی بودی و اصلاً‌ فیلم رو تماشا نکردین و از آنجاییکه به قول امیر سینما واسه خودمان بود کلی شیطنت کردین و خوش گذروندین ولی آخر سر طبق معمول چون نمی خواستی از هلیا جدا بشی با گریه و قهر برگشتیم خانه. عزیزم نمی دونم با این گریه ها و عصبانیتت چه کار کنم. ...
3 مرداد 1390

نفس من و بابا

بعضی اوقات من و بابا به تو و کارات نگاه میکنیم و بعد به هم نگا میکنیم و یه لبخندی میزنیم و من به سکوت بسنده میکنم ولی بابا میگه چقدر بزرگ شده انگار همین دیروز بود به دنیا اومد و من هم پشت سر اون میگم بگو ماشااله بچم چشم نخوره.   وقتی کوچک بودی یه جور بامزه بودی و با اون لپات و چشای گردت دل ما رو می بردی و الان که بزرگتر شدی و ماشاله برای خودت مردی شدی و میخوای بری مدرسه با این کارات و حرفای دوست داشتنیت دل ما رو می بری. واقعا که بچه بزرگترین نعمته خداونده - خدایا شکرت چندتا عکس میزارم   ...
2 مرداد 1390

آلرژی فصلی

دیروز بعد از اداره و دانشگاه رفتم خونه مامان - رادمان هم که از صبح رفته بود اونجا و حسابی بازی کرده بود -شب هم که محمدعلی اومد و حسابی خوش گذروندند. فدای پسر گلم بشم چشماش بازم قرمز شده - حدود یه ماهه که چشماش همینطوره و هی می خواره - دو بارم دکتر بردمش که گفتن حساسیت فصلیه. زن دایی گفت شاید عفونت باشه و دکترای بیمارستان فارابی از همه جا بهترن - به خاطر همین ساعت ١٢ شب با احمد دایی بردیمش بیمارستان ولی اونجا هم بعد از معاینه همین نظر رو دادن و باز هم قطره دادن - خیلی دلم براش می سوزه چون خیلی اذیت میشه هی چشماشو میماله خداکنه که هر سال دچار این وضع نشه و همین امسال باشه. قربونش برم بچم خیلی صبوره اهل گریه و شکایت نیست - ای...
22 تير 1390

خونه مامان آذر

امروز صبح رادمان با باباجونش رفت خونه مامان آذر که با محدثه و محمدعلی و محمدیوسف خوش بگذرونه- منم چون امروز دانشگاه دارم بعد از کلاسم میرم اونجا-   راستی دیروز تولد برگزار نشد و موند برای احتمالاً آخر هفته که عمه نسیم هم از تبریز برگرده عکس محدثه-رادمان-محمدیوسف در بوستان ولایت- اردیبهشت ماه ١٣٩٠ عکس رادمان تو بغل عمه نسیم-فریدونکنار تیرماه ١٣٩٠   ...
21 تير 1390