عسلعسل، تا این لحظه: 19 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

عسلای مامان

5 شنبه و جمعه

1390/5/18 15:15
نویسنده : مامان
325 بازدید
اشتراک گذاری

پنج شنبه قبل از ظهر رفتیم فردیس که برات یه بلوز بخریم ولی اونقدر هوا گرم بود و چیزی که میخواستم پیدا نشد و به قدری کلافه شدیم که زود برگشتیم خونه.

شب بعد از شام  با عمو رضااینا و النازینا و خاله پری اینا رفتیم جاده چالوس تو یه رستوران نشستيم به صرف چای و قلیون- وقتي فهميدي ميخواييم بريم بيرون همش با خودت مي خوندي من خوشحالم من خوشحالم-

برگشتني هم رفتيم پارك نبوت كرج حسابي با وسايل بازي سرگرم شدي مخصوصا سرسره ها ساعت تقريبا  4 صبح بود كه رسيديم خونه تو خوابت برد ولي من و بابا بيدار مونديم كه من سحري بخورم و نماز بخونم بعد خوابيديم .

 

جمعه ساعت 11 با صداي زنگ تلفن بيدار شديم نهار رفتي بالا  شبم افطار خونه مامان جون بوديم و چون محمد نبود خيلي حوصلت سر رفت و در ضمن موقع ورود سگ دايي حسابي تو رو ترسوند.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مامان امیرعلی
15 مرداد 90 9:45
سلام رادمان جونانشالله همیشه شعرمن خوشحالم وبخونی وبهت خوش بگذرهسری به وبلاگ داداش کوچولوتم بزن

ممنون