عسلعسل، تا این لحظه: 19 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

عسلای مامان

نفس من و بابا

بعضی اوقات من و بابا به تو و کارات نگاه میکنیم و بعد به هم نگا میکنیم و یه لبخندی میزنیم و من به سکوت بسنده میکنم ولی بابا میگه چقدر بزرگ شده انگار همین دیروز بود به دنیا اومد و من هم پشت سر اون میگم بگو ماشااله بچم چشم نخوره.   وقتی کوچک بودی یه جور بامزه بودی و با اون لپات و چشای گردت دل ما رو می بردی و الان که بزرگتر شدی و ماشاله برای خودت مردی شدی و میخوای بری مدرسه با این کارات و حرفای دوست داشتنیت دل ما رو می بری. واقعا که بچه بزرگترین نعمته خداونده - خدایا شکرت چندتا عکس میزارم   ...
2 مرداد 1390

آلرژی فصلی

دیروز بعد از اداره و دانشگاه رفتم خونه مامان - رادمان هم که از صبح رفته بود اونجا و حسابی بازی کرده بود -شب هم که محمدعلی اومد و حسابی خوش گذروندند. فدای پسر گلم بشم چشماش بازم قرمز شده - حدود یه ماهه که چشماش همینطوره و هی می خواره - دو بارم دکتر بردمش که گفتن حساسیت فصلیه. زن دایی گفت شاید عفونت باشه و دکترای بیمارستان فارابی از همه جا بهترن - به خاطر همین ساعت ١٢ شب با احمد دایی بردیمش بیمارستان ولی اونجا هم بعد از معاینه همین نظر رو دادن و باز هم قطره دادن - خیلی دلم براش می سوزه چون خیلی اذیت میشه هی چشماشو میماله خداکنه که هر سال دچار این وضع نشه و همین امسال باشه. قربونش برم بچم خیلی صبوره اهل گریه و شکایت نیست - ای...
22 تير 1390

خونه مامان آذر

امروز صبح رادمان با باباجونش رفت خونه مامان آذر که با محدثه و محمدعلی و محمدیوسف خوش بگذرونه- منم چون امروز دانشگاه دارم بعد از کلاسم میرم اونجا-   راستی دیروز تولد برگزار نشد و موند برای احتمالاً آخر هفته که عمه نسیم هم از تبریز برگرده عکس محدثه-رادمان-محمدیوسف در بوستان ولایت- اردیبهشت ماه ١٣٩٠ عکس رادمان تو بغل عمه نسیم-فریدونکنار تیرماه ١٣٩٠   ...
21 تير 1390