رادمان مهربون
يه اتفاق جالب افتاده و من خيلي خوشحالم كه يه همچين پسري دارم و برات مي نويسم كه بدوني و يادت باشه كه چقدر مهربوني
موقع بازي با كامپيوتر اولش يه مرغ گنده رو بايد مي كشتي كه نوبت مرغاي بدي برسه
ديدم نمي توني ( تازه ناراحت هم شدم كه چرا بايد نتونه اين مرغ به اين بزرگي رو هدف قرار بده و بهش شليك كنه)
گفتم بده من بازي كنم
بعد شروع كردم به شليك كردن به مرغ
اصلا حواسم به مرغه نبود و فقط شليك مي كردم
تو با يه قيافه و صداي ناراحت و غصه دار گفتي:
مامان يواش تر ، مگه نمي بيني داره مي لرزه
تازه اون موقع بود كه به مرغه نگاه كردم و ديدم با هر تير تكون مي خوره و ميلرزه
واي كه چه حسي بهم دست داد - اشكم دراومد- پس معلوم شد كه چرا نمي تونستي اونو بكشي
عزيزم تو دلت نميومد يه مرغ كامپيوتري رو بكشي چون موقع مردن ، مي لرزيد
خيلي دوست دارم- الهي هميشه اينقدر مهربون باشي و هيچ وقت دلت از سنگ نشه