نمي خواستم بگم ولي ...
چند روز پيش با وبي آشنا شدم كه زن عموي يه بچه براش درست كرده بود كلي حسوديم شد گفتم تو رو خدا ببين اينا كجا و ما كجا
ديشب كه بالا بوديم بازم سر اسباب بازي با بنيامين دعواتون شد البته نه اينكه درگير بشين اون جيغ مي زد و ماشين تورو مي خواست و تو هم بهش نمي دادي آخه عزيزم حق با تو بود ماشينت دست اون بود و باهاش بازي كرد ولي ماشين خودشو بهت نمي داد هميشه همين كارو مي كنه قربونت برم صاحب برادر و خواهر كوچكتر نشدي ولي پسرعموت جاي اونا رو برات پر كرده يعني تو شدي بچه اولي كه همه بهت ميگن تو بزرگتري بده به اون - تو بزرگتري اين كارو نكن تا اون هم نكنه - تو بزرگتري و ....
بالاخره با بي ميلي ولي در مقابل خواسته ما حاضر شدي ماشينتو بدي به اون - دلم برات مي سوزه اگه اون برادرت بود و بچه خودم بود هرگز نمي ذاشتم بهت زور بگه و اين جوري تو رو غمگين كنه ولي اگه همچين كاري مي كردم بقيه فكر مي كردن دارم طرف بچه خودمو مي گيرم ولي باور كن اينطور نيست به اين موضوع كه به بچه اي كه از بچه ديگه فقط چند سال بزرگتره بگن تو بزرگي و ازش بخوان بچگي نكنه خيلي خيلي بدم مياد
وقتي اومديم خونمون بهت توضيح دادم كه كار اون اشتباه بود ولي چون نمي فهمه بايد تحملش كني و بهت گفتم فكر كن برادر كوچيكته و تو هم راضي شدي
نمي دونم بقيه مادرا هم همين حسو دارن يا نه الآن كه فقط رادمانو دارم هر وقت به بچه دوم فكر ميكنم دلم براي رادمان مي سوزه و با خودم ميگم رادمان عشق منه و بچه بعدي رو نمي تونم به اندازه اين دوست داشته باشم البته شنيدم كه بچه دوم خيلي خود شيرينه و خودشو تو دل مامان و بابا بيشتر جا مي كنه ولي هرگز فكرشم نمي تونم بكنم كه من اينجوري بشم
عزيزم آقا رادمان تو بچه اول من - عشق من - عمر من - همه هستي من هستي و جايگاه خاصي تو قلب من داري