هوس آقا رادمان
دیروز برام تعریف کردی که وقتی بعضی از بچه ها از مدرسه ساندویچ می خرن دلت می خواد و گفتی :
دلم می خواد بگم یه کم بده به من ولی روم نمی شه
منم که خیلی دلم بهت سوخته بود و اعصابم خورد شد گفتم : نه به دوستات نگو - خودت برو بخر تو که تو کیفت پول داری
گفتي : آخه من كه پولا رو نمي شناسم و نمي دونم با كدومش مي تونم ساندويچ بخرم
منم گفتم كيف پولتو بيار بهت بگم
از كيف پولت يه هزاري درآوردم و گفتم كه با اين حتما مي توني بخري تازه شايد بقيه هم داشته باشه
و قرار شده امروز از مدرسه خريد كني
شب كه خوابيدي جريانو براي بابا تعريف كردم
اونقدر دلش سوخته بود و اعصابش خورد شد كه نگو و همش مي گفت چرا بهم گفتي خيلي ناراحت شدم- بچم دلش خواسته و نتونسته بخره و كمي هم به من ايراد گرفت كه چرا پولا رو بهش ياد ندادي
منم بهش توضيح دادم كه اگر هم پول ها رو مي شناختي خريد از مدرسه برات سخته چون جلوي بوفه ازدحام ميشه و بچه هاي بزرگتر به كوچكترا زور ميگن و گفتم اگه تونست امروز بخره كه چه بهتر ولي اگه نتونسته بود بخره بعدازظهر مي برمش ساندويچي كه هر چي دلش خواست بخوره و بابا هم راضي شد و گفت حتما اين كارو بكن