مهمون
قربون پسرم برم كه عاشقه مهمونه وقتي مي فهمه مهمون داريم اونقدر ذوق ميكنه كه نگو البته خونه ما خيلي كم مهمون مياد چون اكثر وقتا خونه نيستيم
5شنبه كه قرار بود مامان ناجي اينا بيان خونمون از صبح خوشحال بودي و اتاقتو مرتب كردي و حتي به من هم كمك كردي ( وسايلتو مرتب كردي - گردگيري مبلها رو انجام دادي- ميوه ها رو شستي )
و خيلي هم دوست داشتي كه بنيامين هم بياد- شب كه همه جمع شديم تو و بنيامين تو اتاقت بازي مي كردين و اون از اسباب بازيهاي تو مي خواست و تو هم يه مقداري بهش داده بودي و از كمدت چيزي بيرون نياورده بودي ولي اون از وسايل توي كمد مي خواست و هي جيغ ميزد و مامانش هم بلند شد و يه تعدادي بهش ماشين داد و تو خيلي ناراحت بودي و موقع رفتن هم مي خواست اونا رو با خودش ببره و منم گفتم مي بره و بعد زن عمو برات مياره ولي تو خيلي عصباني شده بودي چون بنيامين هواپيماتو و يك ماشينتو شكونده بود ولي من آرومت كردم و بعد اجازه دادي ببره
موقع رفتنشون هم مي گفتي : يه وقت بنيامين تو پله ها سر و صدا نكنه ( آخه از وقتي اومديم آپارتمان اونقدر حرف سر و صدا نكردن رو زديم و بهت گفتيم كه همسايه ها دعوا مي كنن كه تو هم حسابي حفظت شده )