پسر بابا
قبلا خیلی به من وابسته بودی و هیچ محل به بابا نمی ذاشتی- جدیداً خیلی خودتو واسه بابا لوس می کنی و تا صدای ماشینو می شنوی می ری تو پارکینگ استقبالش و بهش كمك مي كني و تا ميايين بالا شروع مي كني به تعريف كردن اتفاقاي مدرسه و چيزهايي كه ياد گرفتي جالب اينجاست كه هيچكدوم از اونها رو به من تعريف نمي كني و من بايد به زور از زير زبونت حرف بكشم. روزهاي تعطيل هم كه ميشه تا بابا مي خواد بره جايي سريع آماده مي شي و باهاش ميري و بعضي اوقات كه من دلم مي خواد پيشم بموني ميگم رادمان نرو پيش من بمون گوش نمي دي و با بابا ميري
ديشب هم حسابي داشتي خودتو براي امير لوس مي كردي از دوستات و كلاس و معلم تعريف كردي - از اينكه فردا ديكته دارين گفتي و ديكته هاي قبلي رو به بابا نشون دادي - بابا هم ازت خواست چيزهايي رو كه نوشته بودي براش بخوني تو هم شروع كردي به خوندن بابا هم همش قربون صدقت مي رفت و ازت تعريف مي كرد منم كه اون وسط غصم گرفته بود چون كسي منو محل نمي ذاشت تازه وقتي داشتي يه كلمه رو مي خوندي و اشتباه خوندي اومدم كمكت كنم زودي گفتي " اٍ تو چيكار داري " منم ديگه حرفي نزدم و رفتم سراغ تلويزيون تازه وقتي بابا رفت پايين تا با همسايه پل جلوي در پاركينگو درست كنن تو هم رفتي و تا دير وقت پايين بودي و هر چي هم گفتم بيا بخواب تا بتوني صبح بيدار بشي ،نيومدي و منم كه خوابم گرفته بود تنهايي خوابيدم و بابا تو رو خوابونده بود.
البته فكر نكني ناراحت مي شم با بابا صميمي شدي- برعكس خيلي خوشحالم و كيف مي كنم مي بينم پدر و پسر با هم صحبت مي كنيد. چون از اولش هم از امير خواسته بودم با تو صميمي باشه چون تو پسري و بايد با بابات راحت باشي
امير هم اونقدر ذوق ميكنه كه نگو - ديشب بهش مي گم : توجه كردي رادمان چقدر خودشو برات لوس ميكنه و از هر دري باهات صحبت ميكنه
اونم خودش متوجه شده بود و اظهار خوشحالي كرد و گفت : بهتر