گزارش تعطيلات 9
خبر اول اينكه پارسا اينا از شيراز اومدن و يه روز كه من اداره بودم با ماماني و عمه رفتين خونه مامان جون ديدنشون و چون بعدازظهرش بايد مي رفتي باشگاه آرش زحمت كشيده بود و تو رو رسوند خونه و تو هم خيلي ناراحت بودي كه چرا بايد برم باشگاه و نمي خواستم بيام و مي خواستم بمونم اونجا و خلاصه كلي بداخلاقي
5شنبه رفتيم خونه ماماني اينا و هم هليا اونجا بود و هم پارسا و ايليا و حسابي خوش گذروندي و مي خواستيم پارسا رو ببريم خونمون كه شب رو با هم باشين ولي ايليا پيش دستي كرد و پارسا رفت خونه اونا و حال تو گرفته شد
جمعه شب رفتيم رستوران چون شما تشخيص دادي كه خيلي وقته به رستوران نرفتيم
شنبه من حالم زياد خوب نبود و نرفتم اداره صبح زود از خواب بيدارت كردم كه از خنكي هوا استفاده كنيم و تا هوا گرم نشده رفتيم پارك خانوادگي و تو اسكيت سواري كردي و من هم در خلوتي و سكوت اونجا روي تاب استراحت كردم - بعد به اصرار تو ( البته منم بدم نميومد فقط كمي از باغبون خجالت ميكشيدم) رفتيم زير فواره ها و خودمونو خيس كرديم و كلي خنديديم و چون بچه اي نبود كه باتو الاكلنگ سواري كنه باز هم من فداكاري كردم و شدم همبازيه تو
بعدازظهر هم عمو اومد دنبالمون و رفتيم خونه ماماني چون تولد بنيامين بود و يه جشن كوچيك گرفته بودن و تا آخر شب هم مونديم اونجا و بعد از شام برگشتيم
ديروز هم چون قرار بود ماماني آذر بياد خونمون ديگه بيدارت نكردم و موندي خونه و بعدازظهر هم خاله مينا اينا اومده بودند من چون كلاس داشتم 8 شب رسيدم و ديدم شما بچه ها سفارش پيتزا دادين و ماماني هم رفته خريد كرده تا پيتزاي خونگي درست كنيم و جالب اينكه وقتي ميريم رستوران تو اصلا لب به پيتزا نمي زني و مرغ و سيب زميني سرخ كرده و ... مي خوري ولي ديشب اونقدر با ولع مي خوردي كه بابا هم تعجب كرده بود و ازت پرسيد تو كه پيتزا دوست نداشتي ؟ تو هم گفتي آخه اين فرق ميكنه!
آخر شب رعد و برق ميزد و بارون مي باريد برقمون هم رفت شما بچه ها با بي برقي هم حال مي كردين و تا ديروقت هم بيدار بودين و مي خنديدين ولي من كه خيلي خسته بودم رفتم اتاقت و رو تخت تو خوابيدم
ماماني تا آخر هفته خونمون ميمونه و محدثه هم همينطور و يه چندروزي مجبور نيستيم صبح زود از خواب بيدارت كنيم و ببريمت خونه مامان ناجي
يكي از سرگرميهاي اين روزهات هم زنگ زدن به من و بابا هستش چون شماره هامونو حفظ كردي و خوشحالي