عسلعسل، تا این لحظه: 19 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

عسلای مامان

گزارش تعطيلات 9

1391/4/26 11:42
نویسنده : مامان
443 بازدید
اشتراک گذاری

خبر اول اينكه پارسا اينا از شيراز اومدن هورا و يه روز كه من اداره بودم با ماماني و عمه رفتين خونه مامان جون ديدنشون و چون بعدازظهرش بايد مي رفتي باشگاه آرش زحمت كشيده بود و تو رو رسوند خونه و تو هم خيلي ناراحت بودي كه چرا بايد برم باشگاه و نمي خواستم بيام و مي خواستم بمونم اونجا و خلاصه كلي بداخلاقي عصبانی

5شنبه رفتيم خونه ماماني اينا و هم هليا اونجا بود و هم پارسا و ايليا و حسابي خوش گذروندي لبخند و مي خواستيم پارسا رو ببريم خونمون كه شب رو با هم باشين ولي ايليا پيش دستي كرد و پارسا رفت خونه اونا و حال تو گرفته شد افسوس

جمعه شب رفتيم رستوران چون شما تشخيص دادي كه خيلي وقته به رستوران نرفتيم تعجب

شنبه من حالم زياد خوب نبود و نرفتم اداره صبح زود از خواب بيدارت كردم كه از خنكي هوا استفاده كنيم و تا هوا گرم نشده رفتيم پارك خانوادگي و تو اسكيت سواري كردي و من هم در خلوتي و سكوت اونجا روي تاب استراحت كردم چشمک- بعد به اصرار تو ( البته منم بدم نميومد فقط كمي از باغبون خجالت ميكشيدم) رفتيم زير فواره ها و خودمونو خيس كرديم و كلي خنديديم و چون بچه اي نبود كه باتو الاكلنگ سواري كنه باز هم من فداكاري كردم و شدم همبازيه تو خجالت نیشخند

بعدازظهر هم عمو اومد دنبالمون و رفتيم خونه ماماني چون تولد بنيامين بود و يه جشن كوچيك گرفته بودن و تا آخر شب هم مونديم اونجا و بعد از شام برگشتيم هورا

ديروز هم چون قرار بود ماماني آذر بياد خونمون ديگه بيدارت نكردم و موندي خونه و بعدازظهر هم خاله مينا اينا اومده بودند من چون كلاس داشتم 8 شب رسيدم ناراحتو ديدم شما بچه ها سفارش پيتزا دادين و ماماني هم رفته خريد كرده تا پيتزاي خونگي درست كنيم و جالب اينكه وقتي ميريم رستوران تو اصلا لب به پيتزا  نمي زني و مرغ و سيب زميني سرخ كرده و ... مي خوري ولي ديشب  اونقدر با ولع مي خوردي كه بابا هم تعجب كرده بود تعجبو ازت پرسيد تو كه پيتزا دوست نداشتي ؟ تو هم گفتي آخه اين فرق ميكنه! خوشمزه

آخر شب  رعد و برق ميزد و بارون مي باريد برقمون هم رفت آخشما بچه ها با بي برقي هم حال مي كردين و تا ديروقت هم بيدار بودين و مي خنديدينقهقهه ولي من كه خيلي خسته بودم رفتم اتاقت و رو تخت تو خوابيدمخمیازهخواب

ماماني تا آخر هفته خونمون ميمونه و محدثه هم همينطور و يه چندروزي مجبور نيستيم صبح زود از خواب بيدارت كنيم و ببريمت خونه مامان ناجي لبخند

 

يكي از سرگرميهاي اين روزهات هم زنگ زدن به من و بابا هستش چون شماره هامونو حفظ كردي و خوشحالي تشویق

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)