عسلعسل، تا این لحظه: 19 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

عسلای مامان

فارغ التحصیلی

عک سهای فارغ التحصیلی از پیش دبستانی (عزیزم امیدوارم یه روزی عکسهای فارغ التحصیلی دانشگاهتو اینجا بزاری)   ...
9 مرداد 1390

آخر هفته

چند روزی اینترنتم قطع بود نتونستم وبتو بروز کنم. چهارشنبه رفتیم خونه عمو صمد مهمونی ترتیب داده بود. به تو با وجود هلیا و ایلیا خیلی خوش گذشت از این بابت خوشحالم ولی موقع شام دندون درد کمی اذیتت کرد که خیلی برات ناراحت شدم -پنجشنبه بردم دندونپزشکی و خانم دکتر تشخیص داد که باید دندونت رو بکشه و تو خیلی ترسیدی و همش میگفتی که دندونمو نکشه و یا بیهوشم کنه و منم برای اینکه تورو آروم کنم گفتم شایدم نکشید و برای شوخی بهت گفتم الآن با یه چکش بیهوشت میکنه - موقع کشیدن دندونت خیلی گریه کردی و خیلی اعصابم خورد شد و تازه بعدش کلی با من دعوا کردی که چرا گولت زدم - متاسفم عزیزم- خواستم فقط آرومت کرده باشم. امروز با من اومدی اداره ت...
9 مرداد 1390

خبر خوش

عزيزم بالاخره مي ريم آپارتمان خودمون يا به قول تو آتارمتان خودمون - همين الآن بابا باهام تماس گرفت و گفت كه اگه خدا بخواد خونمون تو شهروير ماه خالي ميشه و خودمون ميريم اونجا- تو خيلي دوست داري بريم هرچي بهت ميگم اونجا كوچيكه و جامون تنگ ميشه ولي تو حرف خودتو ميزني و تازه چند روز پيش پرسيدي مامان خونمون استخر داره كه من و بابا زديم زير خنده - ولي از يه لحاظايي راحت ميشيم. ...
3 مرداد 1390

آخر هفته

آخر هفته سپری شد و دوباره من و بابا سر کار و تو پسر گلم هم مهد کودک رفتی -  تولد بنیامین برگزار شد و آخر تولد تو و بنیامین سر ماشین با هم دعوا کردین و اول تو گریه کردی و بعد بنیامین- مامان آذر هم از چهارشنبه اومد و پنجشنبه بعداز ظهر رفت - سی دی بن تن جدید رو برات گرفتیم و تو هم مشغول تماشا شدی- با یه بازی کامپیوتری هم سرت حسابی گرم شده کیک بنیامین   ...
3 مرداد 1390

دندون شیری

رادمان جان دیروز وقتی دانشگاه بودم زنگ زدی و گفتی که دندونت افتاده - جلو بالا سمت چپ- به عنوان جایزه برات سی دی تیزپا رو گرفتم و شب با هلیا تماشا کردین و کلی هم با هم بازی کردین. دندونای شیریه علی - دوست صمیمیت توی مهد - زودتر از دندونای تو افتاده بخاطر همینم وقتی دندونت میوفته خیلی ذوق میکنی که زودتر بری مهد و به علی نشون بدی. عکس رادمان بی دندون ...
3 مرداد 1390

سینما

دیشب به دعوت زن عمو فاطی با عمه نسیم رفتیم سینما - ورود آقایان ممنوع- خیلی خوش گذشت و کلی خندیدیم. تو از اول تا آخر فیلم با هلیا مشغول بازی بودی و اصلاً‌ فیلم رو تماشا نکردین و از آنجاییکه به قول امیر سینما واسه خودمان بود کلی شیطنت کردین و خوش گذروندین ولی آخر سر طبق معمول چون نمی خواستی از هلیا جدا بشی با گریه و قهر برگشتیم خانه. عزیزم نمی دونم با این گریه ها و عصبانیتت چه کار کنم. ...
3 مرداد 1390

نفس من و بابا

بعضی اوقات من و بابا به تو و کارات نگاه میکنیم و بعد به هم نگا میکنیم و یه لبخندی میزنیم و من به سکوت بسنده میکنم ولی بابا میگه چقدر بزرگ شده انگار همین دیروز بود به دنیا اومد و من هم پشت سر اون میگم بگو ماشااله بچم چشم نخوره.   وقتی کوچک بودی یه جور بامزه بودی و با اون لپات و چشای گردت دل ما رو می بردی و الان که بزرگتر شدی و ماشاله برای خودت مردی شدی و میخوای بری مدرسه با این کارات و حرفای دوست داشتنیت دل ما رو می بری. واقعا که بچه بزرگترین نعمته خداونده - خدایا شکرت چندتا عکس میزارم   ...
2 مرداد 1390