عسلعسل، تا این لحظه: 19 سال و 1 ماه سن داره

عسلای مامان

جنبه معنوی

شب اول احیا که نذاشتی بیدار بمونم و به بابا گفتی من با مامان میخوابم و رفتیم با هم خوابیدیم البته من از ساعت ١١ شروع کرده بودم و کمی از اعمال رو انجام داده بودم. شب دوم که داشتم نماز می خوندم اومدی و کنارم نشستی بعد از نماز بهت گفتم امشب خدا تقدیر یکسالمون رو رقم میزنه دعا کن سال خوب همراه با سلامتی و اتفاقای خوب پیش رو داشته باشیم گفتم برای سلامتی من و بابا و خودت و مامان آذر و مامان ناجی و باباجون و برای اینکه رفتی مدرسه خوب درس بخونی و پسر خوب و با ادبی باشی خلاصه برای عاقبت بخیریمون - تو هم دعا کردی مثل همیشه تو دلت و آروم بعد که چیزهایی که من گفته بودم از خدا خواستی گفتی مامان اسباب بازی هم میشه و من هم گفتم آره عزیزم میشه ...
1 شهريور 1390

پارکور

گلوت درد میکنه و نگرانم که بدتر بشی - دیروز که تعطیل بود همش خونه بودیم چون وقتی روزه ام اصلا حال ندارم جایی برم - تو هم که با دیدن فیلمی از حرکات پارکورهارها تحت تاثیر قرار گرفته بودی میگفتی مامان دارم تمرین می کنم روی دیوار راه برم و همش می پریدی روی دیوار و دو قدمی که بر میداشتی میوفتادی پایین گفتم بیشتر تمرین کنی بیشتر یاد میگیری - به اینجور کارا خیلی علاقه داری نه اینکه الآن از همون بچگی   ...
1 شهريور 1390

ورزش

این روزا کمی چاق شدی و قدت هم بلندتر نشده ناراحتم و ازت میخوام که وقتی می ری بیرون دوچرخه سواری کنی و تو انگار که خیلی تنبل شدی و خرابیه دوچرخه رو بهونه میکنی و اصلا سوارش نمیشی تا پارسال عشقت دوچرخه بود و اونقدر فرز بودی که نگو ولی حالا  سرگرمیات شدن پی اس پی و کامپیوتر و سی دیهای کارتونی از این همه بی تحرکیت خیلی نگرانم . ...
30 مرداد 1390

خوشحالي مامان

راستي از همه مهمتر اينكه قرمزيه چشمت كه خيلي نگرانم كرده بود و حتي تصميم داشتم دوباره براي بار چهارم ببرمت دكتر - خوب شد . خدايا شكرت - باورت نميشه عزيزم موقع افطار كه همه مريضارو دعا ميكنن منم تو رو دعا ميكردم آخه خيلي نگران بودم و ناراحت مي شدم چشماي تو رو اونجوري ميديدم با اينكه دكتر مي گفت فقط حساسيته البته خوب خوب نشده ولي خيلي خيلي بهتره فقط گاهي اونم خيلي كم قرمز مي شه ...
26 مرداد 1390

مدل موي جديد رادمان

هفته گذشته با بابا رفتي آرايشگاهو موهاتو اون مدلي كه من گفته بودم كوتاه كردي - خيلي خوشكل شدي عزيزم البته نه اينكه من بگم همه ميگن و حتي يه شب مامان ناجي گفت كه برات اسفند دود كنم . ...
26 مرداد 1390

يك هفته

خبرهاي اين چند وقت كه برات مطلب نذاشتم : مامان جميله هنوز خونه ماماني ايناست عمو حميد با زن و بچش اومدن تا اونو ببرن تبريز ( احتمالا امروز ميرن )- اين روزا روزاي خيلي خيلي خوبيه براي تو چون همش با دو قلو ها ( ماني و مازيار ) كه هم سن و سال تو هستند بازي ميكني - سي دي تماشا ميكني و خلاصه كلي كيف مي كني . از مهموني رفتن ها هم كه نگو آخر هفته گذشته يه شب خونه حميد دايي اينا بوديم و فرداشم خونه سريه خاله اينا- خيلي خوش گذشت. ديشب هم كه خونه علي دايي اينا بوديم خيلي خوش گذشت مخصوصا به شما بچه ها فردا شب هم كه مامان آذر دعوتمون كرده - عاشق مهمونيهاي افطار ماه رمضونم - ...
26 مرداد 1390

5 شنبه و جمعه

پنج شنبه قبل از ظهر رفتیم فردیس که برات یه بلوز بخریم ولی اونقدر هوا گرم بود و چیزی که میخواستم پیدا نشد و به قدری کلافه شدیم که زود برگشتیم خونه. شب بعد از شام  با عمو رضااینا و النازینا و خاله پری اینا رفتیم جاده چالوس تو یه رستوران نشستيم به صرف چای و قلیون- وقتي فهميدي ميخواييم بريم بيرون همش با خودت مي خوندي من خوشحالم من خوشحالم- برگشتني هم رفتيم پارك نبوت كرج حسابي با وسايل بازي سرگرم شدي مخصوصا سرسره ها ساعت تقريبا  4 صبح بود كه رسيديم خونه تو خوابت برد ولي من و بابا بيدار مونديم كه من سحري بخورم و نماز بخونم بعد خوابيديم .   جمعه ساعت 11 با صداي زنگ تلفن بيدار شديم نهار رفتي بالا...
18 مرداد 1390