عسلعسل، تا این لحظه: 19 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

عسلای مامان

سوپرايز

راستي عزيزم مي دوني وقتي 22 ساله بشي ميخوام از وجود اين وب با خبرت كنم البته اگه تا اون موقع خودت پيداش نكرده باشي تو بعضي وبا خوندم كه ميخوان وقتي بچشون با سواد شد نشونشون بدن ولي من اين تصميمو ندارم و اينكه چرا 22 سالگي نمي دونم شايد فكر مي كنم اون موقع بيشتر به اين خاطرات نياز داشته باشي
23 شهريور 1390

بدون عنوان

این شعر به ایمیلم ارسال شده بود خیلی به دلم نشست : آسمان را بنگر که بعد صدها شب و روز   مثل آن روز نخست گرم و آبي و پر از مهر ، به ما مي خندد ! يا زميني را که دلش از سردي شبهاي خزان ، نه شکست و نه گرفت ! بلکه از عاطفه لبريز شد و نفسي از سر اميد کشيد و در آغاز بهار ، دشتي از ياس سپيد زير پاهامان ريخت تا بگويد که هنوز پر امنيت احساس خداست ماه من غصه چـــــرا ؟ تو مرا داري و من هر شب و روز آرزويم همه خوشبختي توست ! ماه من! دل به غم دادن و...
23 شهريور 1390

نوازندگي و خوانندگي آقا رادمان

گيتار و ميگيري دستت و ميزني و مي خوني : يه روزي تنها بودم                    عاشق دريا بودم                                          من تنهايي رو خيلي دوست دارم ( نميدونم اين چه شعريه و از كجا اومده) ...
22 شهريور 1390

تفريح و خريد

مامان آذر اومد خونمون و برات يه كيف با طرح بن تن كادو آورد به مناسبت مدرسه رفتنت تو كلي ذوق كردي حتي امروز هم مي خواستي ببريش مهد كه من نذاشتم و با قهر و ناراحتي رفتي مهد - حالا فردا ميدم مي بريش تا به دوستات نشونش بدي- خلاصه دو روزي كه ماماني خونمون بود كلي باهاش بازي كردي و كشتي گرفتي و وقتي مي خواست بره گفتي حالا حوصلم سر ميره و ناراحت بودي با ماماني رفتيم پارك و خوش گذرونديم و از اونجا هم رفتيم فروشگاه و برات دفتر مشق و دفتر نقاشي گرفتم و كمي خريد كرديم و باب اومد دنبالمون و با هم برگشتيم خونه راستي عمه نسيم از شيراز برگشت ولي با عمو رضااينا شبونه رفتن شمال كه تو از اين بابت هم كلي ناراحت شدي و مجبور شديم كه بهت كمي دروغ ب...
19 شهريور 1390

مامان آذر میاد خونمون

امروز مامان آذر میاد خونمون اسباب کشیمون نزدیکه و خیلی کار دارم می خواد بهم کمک کنه این روزا خیلی فکرم مشغوله و از یه طرف جابجاییمون از یه طرف مدرسه رفتن تو از یه طرف شروع ترم دانشگاه خودم هیچ کاری انجام ندادم خلاصه که دیشب بهت گفتم مهمون داریم و تو خیلی خوشحال شدی البته بهت نگفتم که قرار گذاشتیم با مامان آذر تا با هم بیاییم خونه - گفتم اگه بهت بگم ظهر نمی خوابی و منتظر میمونی قرار شد کیف مدرسه ات رو هم مامان آذر بخره کادوی کلاس اول رفتنت خاله هم برات عروسک بن تنو خریده که خودت سفارش داده بودی موندم خودم برات چی بخرم مدتی به کانون نرفتم تو فکرم که یه روز از اداره برم و برات چند تا بازی فکری بخرم که از این به بعد که هوا سرده و بیرون نمی ر...
16 شهريور 1390

خنده دار

امروز صبح بابا بیدارت کرد و تو هم به سختی بیدار شدی اولش قبل از اینکه چشماتو باز کنی گفتی داشتم خواب می دیدما ما هم گفتیم چی می دیدی گفتی تازه داشت شروع می شد منم به شوخی گفتم تیتراژ اولش بود كه بابا بيدارت كرد. بعدش به بابا با يه لحن جدي و تهديد آميز گفتي بزار تعطيلي بشه منم تو رو بيدار مي كنم بابا اونقدر خنديد كه نگو - فدات بشم عزيزم و ما رو ببخش كه مجبوريم صبح زود تو رو از خواب ناز بيدار كنيم.
16 شهريور 1390

دلتنگي

عزيزم چند روزيه همكارم آريا رو با خودش مياره شركت آريا از تو يكسال بزرگتره اونو كه ميبينم دلم بيشتر برات تنگ ميشه همش هم ميگه خاله چرا رادمانو نياوردي هر روز ميگه فردا رادمانو بيار البته من به تو نميگم كه آريا با مامانش مياد چون ميترسم تو هم هوايي بشي آخه عسلم نميشه هر روز بيارمت اداره امروز هم اومده پيش من نشسته ازش خواستم برات نامه بنويسه و اونم ببين برات چي كشيده ...
15 شهريور 1390

ماه مهمانی خدا

دومین روز ماه رمضان است  پسرم آرزو دارم وقتی بزرگ شدی نماز بخونی و روزه بگیری و خلاصه خدا دوست و خداجو باشی. به امید آن روز ...
15 شهريور 1390