عسلعسل، تا این لحظه: 19 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

عسلای مامان

موش قهرمان

دیروز با کمک پارچه و چسب و كاغذ و قيچي براي عروسكت كه شكل موشه شنل و كمربند درست كردي و اسمشو گذاشتي موش قهرمان و امروز با خودت برديش مهد . گفتي از مستربين يادگرفتي اون براي خرسش اين كارو كرده بود.
13 شهريور 1390

عيد فطر

امروز به احتمال زياد روز آخر ماه رمضونه و من خوشحالم چون تعطيليمون ميشه سه روز البته جايي كه نمي ريم ولي از بابا قول گرفتم پنجشنبه منو ببره بهشت زهرا آخه از وقتي دست احمد دايي سوخته خيلي ياد بابام افتادم خونه مامان آذر هم ميريم كه عيد و بهش تبريك بگيم مطمئنم اين سه روز به تو خيلي خوش ميگذره و خوشحالم كه بيشتر پيشتم . چند شبيه تو و بابات هوس لازانيا كردين تو فكرم كه امشب براتون درست كنم بالاخره شب عيده ديگه پودر كيكم داريم اونم درست ميكنم.   ...
8 شهريور 1390

نظر در مورد آخر سریال

دیشب بعد از آخرین قسمت سريال ٥ کیلومتر تا بهشت به من گفتی مامان به نظرت سریال خوب تموم شد گفتم آره تو هم گفتی نه من که خوشم نیومد چون مینا مرد دوست داشتم زنده بمونه منم گفتم خوب اون خودش اينطوري راضي بود نديدي كه ميخنديد و از اميرحسين تشكر كرد و تو سر حرف خودت بودي و گفتي نه بايد زنده مي موند . كاش از اول نمي ذاشتم تو اين سريالو ببيني كه اينقدر ذهنتو مشغول چيزي كنه كه برات خيلي زوده - خيلي پشيمونم و از دست خودم ناراحت. ...
8 شهريور 1390

پارک

یکشنبه هر چی بابا سعی کرد منو بیدار کنه نتونست نمی دونم چرا اینقدر تنبل شده بودم و حالشو نداشتم برم سر کار برای همین هم دو تایی موندیم خونه - هوا خیلی خوب و خنکه و آفتاب هم نبود ( آخه چند روزه بارون میاد و هوا خنک شده ) تصمیم گرفتم حالا که خونه ام استفاده کنم و برم سبزی خوردن بگیرم و تو رو هم برم پارک با هم رفتیم پارک جلوی تره بار و تو کلی بازی کردی و با هم رو چمنها نشستیم و بهت گفتم رو چمنها شنا بری و تو اولش روت نمی شد ولی بعد ١٠ تا شنا رفتی آخه چند وقتیه که شنا میری و میگی میخوام بازوهام قوی بشه و عضله دربیاره قربونت بشم وقتی بازو می گیری یه تخم مرغ کوچولو پیدا میشه  خلاصه بستنی هم خوردی و بعد اومدیم خونه ...
8 شهريور 1390

مامان چرا اين حرفا رو ميزني؟

پسر گلم اين سريالا رو كه در مورد روح و مردن هست رو كه مي بيني بعدش يه سئوالايي ميكني كه منو خيلي ناراحت ميكنه ديشب گفتي خدا كنه منم بعد مردنم روح بشمو بيام به خوابتو بگم منو نجات بدي اونقدر دلم لرزيد كه نگو ولي به روم نياوردم كه تو دل تو رو هم خالي نكرده باشم گفتم منو بابا اون روزو نمي بينيم چون زودتر از تو ميميريم بعد براي اينكه ناراحت نشي گفتم البته تو خودت اون موقع پيرمردي و بچه و نوه داري ولي ديدم تو ناراحت شدي و گفتي مامن من نمي خوام از شما جدا شم و برم يه خونه ديگه منظورت ازدواج بود - منم كه ديدم تو خيلي ناراحتي بهت گفتم كي گفته تو بايد بري يه خونه ديگه من نمي زارم تو بري جايي تو بايد تا آخر عمرت پيش خودم بموني و تو اونقدر خوشح...
7 شهريور 1390

اداره

چهارشنبه با هم اومديم اداره چون ماه رمضونه ساعت كاري كوتاهه و ميدونستم كار زيادي ندارم تصميم گرفتم گل پسرمو با خودم ببرم سر كار تو هم خيلي خوشحال شدي و استقبال كردي و شانست هم خوب بود چون آريا هم همراه مامانش اومده بود همش با اون بازي كردي و كلي بهت خوش گذشت با اينكه اصلا قصد رفتم به خونه مامان آذر رو نداشتم ولي چون تو گفتيو مامان آذر هم خواست كه بريم دلم نيومد خواستشو رد كنم و از اداره رفتيم اونجام و شبم مونديم خاله مينا اينا هم اومدنو جمعمون جمع بود فرداش غروب خاله مينا داشت ميرفت خونشون كه ديديم دست دايي با آب رادياتور سوخته و هممون حسابي دستپاچه شديم خيلي اعصابم خورد شد و رفت بيمارستان و پانسمان كرد - خاطرات تلخ گذشته رو بيادم آور...
5 شهريور 1390