عسلعسل، تا این لحظه: 19 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

عسلای مامان

روز اول مدرسه

ديروز مردم و زنده شدم - صبح تو رو گذاشتم مدرسه - چون سرويس اعلام كرده بود صبح بچه ها رو خودتون بياريد و ظهر ما اونها رو بر مي گردونيم - يه ساعتي موندم مدرسه و وقتي رفتي سر كلاس و مدير اعلام كرد كه مادرا برن خونه ، از مدير درمورد سرويس سئوال كردم و اونم گفت كه بله ظهر سرويس برقراره رفتم خونه و باز آروم نگرفتم و زنگ زدم با مسئول سرويس (آقاي حيدري) صحبت كردم و گفتم كه آيا حتما سرويس هست اگه نيست من خودم برم و از مدرسه بيارم كه اونم گفت نه خانم حتما هست   ساعت 30/12 شد و ديدم نيومدي دوباره با مسئول سرويس تماس گرفتم گفت امروز چون روز اوله دير حركت كردن ولي ميان نگران نباشين ساعت يك شد زنگ زدم مدرسه گفت همه بچه رفتن و كسي ا...
4 مهر 1390

خداحافظ مهد کودک

سه شنبه با مامان آذر اومدیم دنبالت آخرین روز مهد کودک بود و تو با خاله و بچه ها خداحافظی کردی و اومدیم خونه - دیگه مهد نمیری گلم وارد مرحله جدیدی از زندگی شدیم کلی برنامه هامون تغییر کرده باید زودتر با این تغییرات کنار بیاییم.
4 مهر 1390

جشن شكوفه ها

يه چند روزي برات مطلب ننوشتم  آخه به خاطر شما مرخصي گرفته بودم . چند تا از دوست جونا پيغام گذاشته بودند كه همين جا ازشون تشكر ميكنم و عذرخواهي به خاطر اينكه دير جوابشونو دادم البته جفتشون هم أدرس اشتباه گذاشتند كه متاسفانه من نتونستم به وبشون سر بزنم اميدوارم دوباره برام پيغام و آدرس بزارن تا باهاشون دوست بشيم. چهارشنبه 31/6/1390 جشن شكوفه ها بود كه همراه بابا و مامان آذر برديمت مدرسه و از زير قرآن ردت كرديم كه انشاء اله خدا نگهدارت باشه و كمكت كنه سر صف ايستادي و كلاس بندي شدين و همراه معلمتون رفتين تو كلاس بهتون شيريني و يه كيف كوچيك براي اردو هديه دادن و بعد مامانها رفتن سر كلاس و بچه هاشونو با خودشون آوردند و رفتيم خون...
4 مهر 1390

روز آخر مهد كودك

عسل مامان ، امروز تا بعداز ظهر ميموني مهد تا خودم بيام دنبالت چون ماماني قراره بره قم البته خودمم بدم نميومد امروز بيام مهد و مربي و بچه ها رو ببينم آخه عزيزم امروز روز آخريه كه تو رفتي مهد كودك - وقتي بهت ميگيم ديگه نميري مهد ، ناراحت ميشي و ميگي نمي خوام برم مدرسه وقتي بهت گفتم مي خواي بي سواد بموني؟ گفتي نه مي خوام تو مهد درس بخونم . منم وقتي كه فكر ميكنم ديگه نمي ري مهد و دوستاتو نميبيني دلم يه جوري ميشه و مثل تو  منم دلهره و اظطراب دارم ولي اصلا به روم نميارم و تو رو دلداري ميدم و از مدرسه و فايده هاشو و دوستاي جديد برات تعريف ميكنم. الآن كه فكر ميكنم ، امكان داره بعد از ظهر موقع خداحافظي تو مهد گريه ام  بگيره ...
29 شهريور 1390

بازی

دیروز از اداره رفتم که برات یه کادو به مناسبت کلاس اول رفتنت بخرم ولی هر چی گشتم نفهمیدم که چی برات بخرم بهتره و بیشتر خوشت میاد ولی به فکر خرید اسکیت افتادم ولی چون دیر شده بود و خسته بودم برگشتم خونه و تصمیم گرفتم که امروز یا فردا برات تهیه کنم با بابا هم مشورت کردم و اونم گفت که اسکیت مناسب تره تا ماشین و تفنگ و  ... ولی عوضش یه توپ خوشکل برات خریدم به بهونه جایزه شعرهایی که برام روز قبل از حفظ خونده بودی بعد از ظهر که از مهمونی اومدی و اونو دیدی خیلی خوشت اومد و من رو هم كلي پشيمون كردي چون مجبور شدم با تو فوتبال بازي كنم ..... البته شوخي ميكنم عزيز دلم به پيشنهاد خودم با هم فوتبال بازي كرديم كه هم من يه ورزشي كرده باشم و هم تو و ك...
29 شهريور 1390

مهموني رفتن آقا رادمان

ديروز كه از سر كار اومدم خونه ،شما با ماماني رفته بودي مهموني خونه زن عمو اشرفينا و ساعت 7 تشريف آوردين و امروز هم قرار شد شما رو نبرم مهد و بموني خونه كه با ماماني بري خونه مامان جونينا خيلي برات خوشحالم چون ميدونم از مهموني خوشت مياد و كلي بهت خوش ميگذره - لباساتو آماده گذاشتم تا ماماني حاضرت كنه و ببردت كاش ميتونستم همراه شما باشم ولي متاسفانه نمي تونم . دوست دارم گلم و شادي تو شادي منه ... ...
28 شهريور 1390