عسلعسل، تا این لحظه: 19 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

عسلای مامان

مهموني

ديروز ماماني مي خواست بره مولودي و تو رو بعدازظهر برده بود خونه بنيامينينا من اومدم اونجا دنبالت يه ساعتي نشستيم و اومديم خونه - خواستي اونجا تكاليفتو انجام بدي كه بنيامين نمي ذاشت و اونم مي خواست خط بكشه رو كتابت كه ليلا براش كاغذ آورد و منم اونو مشغول كردم تا تو تكليفتو انجام بدي دستشو رو كاغذ گذاشتمو دورش خط كشيدم و بعد هم بهش گفتم به من نگاه كنه تا عكسشو بكشم - تو هم اونقدر تعريف منو پيش ليلا كردي و همش مي گفتي مامان من نقاشيش خيلي خوبه حالا بزار بكشه مي فهمي كه چقدر خوب ميكشه- منم جو گير شده بودم و هم عكس تورو كشيدم و هم عكس بنيامينو ...
19 مهر 1390

روحيه دادن به خودم و تو

من و تو هنوز به خونه جدید عادت نکردیم برعكس بابا كه خيلي ذوق داره-  چون جامون خیلی کوچیک شده و نصف خونه قبلیمونه من که اصلا باهاش راحت نیستم و به زور وسایلمونو جا کردیم و کلی وسایل تو انباری گذاشتیم که بابا دیگه صداش دراومده و میگه انباري مگه چند متره ديگه پر شده و جا نداره اين چند روزه روحيم خيلي خراب بود و احساس كردم كه با اين روحيه هم دارم خودم اذيت ميشم و هم دارم شماها مخصوصا تو رو ناراحت مي كنم و تاثير منفي روت گذاشته بودم ولي ديروز با خودم گفتم ديگه چاره چيه بايد با شرايط كنار اومد و اگه نخوام با اين شرايط كنار بيام و از خونمون بدم بياد كم كم افسردگي مي گيرمو در اين راستا تا رسيديم خونه شروع كردم به جارو و گردگيري ك...
19 مهر 1390

دعاي رادمان

ديروز كه تلويزيون داشت تصاوير حرم امام رضا ( ع ) را نشون مي داد مجري از ما بيننده ها خواست كه هر چه ازش مي خواييم تو دلمون بگيم منم اول خودم دعا كردم و بعد هم طبق معمول از تو خواستم دعا كني براي من و بابا و خودت ( آخه خدا شما كوچولوها رو بيشتر دوست داره و به حرفتون گوش ميده و منم به اين موضوع خيلي اعتقاد دارم ) بعد كه دعا كردنت تموم شد گفتم چي خواستي ؟ گفتي : از خدا خواستم تا آخرش كه مي خواييم بريم بهشت تو و بابا جوون بمونيد از خدا مي خوام دعاي تو رو برآورده كنه البته نه اينكه جوون بمونيم بلكه آخرش بريم بهشت ...
17 مهر 1390

چقدر مامان كار داره

سه شنبه شما تعطيل بودي و مامانا بايد ميرفتن جلسه جلسه تو كلاس خودتون برگزار شد من جزء اولين ها بودم و 2 ساعتي اونجا بوديم آخه از روزي كه رفتي مدرسه خيلي منتظر اين روز بودم سئوالاي زيادي داشتم آخه عادت نداري زياد از مدرسه حرف بزني بايد به زور ازت حرف بكشم منم كه تازه كارم و بچه مدرسه اي نداشتم مي خواستم بدونم بايد چه كارايي تو خونه انجام بدم قرار شد ماهي يكبار بريم و معلمتون ما رو راهنمايي كنه 2 تا نماينده هم براي كلاستون از بين مامانا انتخاب كردن به نظرم خانم چارلنگ همونطور كه زن عمو فاطي گفته بود خيلي خوبه ، سختگيره و خيلي به ادب و مرتب بودن بچه ها اهميت ميده چقدر كارم مشكله معلمتون ازمون خواست كه تو خونه درس جلسه بعد رو باهاتون تمر...
16 مهر 1390

نقل مکان به خونه جدید

بالاخره ما رفتیم خونه خودمون و این چند روزه مشغول اسباب کشی بودیم . عزیزم برعکس چند ماه پیش که دوست داشتی بریم خونه جدید ولی با شروع اسباب کشی ساز مخالف زدنت شروع شد و مي گفتي كه نريم و همين جا بمونيم و از اين حرفا- نمي دونم شايدم به خاطر اينه كه بهت گفته بوديم با رفتن به خونه جديد ديگه نبايد در اتاق من و بابا بخوابي و بايد تو اتاق خودت بخوابي. ولي در هر صورت براي خودمونم سخت بود بالاخره 8 سال اونجا زندگي كرده بوديم و عادت كرده بوديم و تازه بعد 8 سال داريم از ماماني اينا جدا مي شيم. من و بابا كه تجربه اسباب كشي نداشتيم اين چند روز خيلي اذيت و خسته شديم  خدا به داد مستاجرا برسه و ان شاءالله همگي صاحب خونه بشن اين چن...
16 مهر 1390

اولين پول تو جيبي مدرسه

ديروز از بابا پول خواستي كه از بوفه مدرسه يا به قول خودت مغازه مدرسه خريد كني آخه تا حالا كه ميرفتي مهد لازم نبود پول بهت بديم خودمون برات خوراكي مي خريديم و تو كيفت ميذاشتيم اين چند روزه كه مدرسه ميرفتي هم همين كارو ميكنم آخه زياد خوشم نمياد بچه هله هوله بخوره ولي خوب ديگه كاريش نميشه كرد و يه چيزيايي رو نميشه جلوشو گرفت برات پول گذاشتيم خودت خريد كني البته طبق معمول خوراكي هم گذاشتم و 500 تومان
11 مهر 1390

نمی خوام برم مدرسه

الآن به گوشیم زنگ زدی و گفتی که نمی خوای امروز بری به مدرسه میگم چرا؟ میگی خسته ام بالاخره یه جوری از پشت گوشی قانعت کردم که بری و مامان ناجی هم داشت باهات صحبت می کرد و راضیت می کرد. هنوز باورت نشده كه مدرسه شوخي بردار نيست و مثل مهد نيست كه يه روز دلت نخواد بري و خونه بموني
11 مهر 1390

زورآزمایی با بابا

وای که چقدر کشتی گرفتن با بابا رو دوست داری دیشب من زیاد حالم خوب نبود و حوصله نداشتم وقتی بابا اومد و صدای ماشینو شنیدم گفتم برو تو حیاط به استقبال بابات و ببین چی برات خریده تو هم رفتی و شیرهایی که بابا برات خریده بود رو آوردی بابا هم کلی ذوق میکنه که پسرش جلوش درمياد و بهش سلام ميكنه و كمكش ميكنه. بابا خيلي خسته بود ولي وقتي تو ازش خواستي با هم كشتي بگيرين اونم قبول كرد و يه ساعتي مشغول زورآزمايي بودين صداتون كل ساختمونو برداشته بود منم پسر گلم رو تشويق ميكردم . وقتي به تو و بابا كه در حال بازي با هم هستين نگاه ميكنم خيلي خوشحال ميشم و احساس غرور ميكنم .   ...
11 مهر 1390

پسر زن ذلیل من

دیروز یه شعری که در مورد پسراست و از يكي از وبلاگ ها ياد گرفته بودم برات خوندم رسيدم به آخرش كه ميگه : بزرگ ميشه زن ميگيره             عروس براي من ميگيره خودش كنارم ميشينه             زنش برام ميز مي چينه   آب مياره نون مياره                  پلو و فسنجون مياره تو هم بلافاصله گفتي :  مثل اينكه من بايد كمكش كنمااا من كه از تعجب و حسودي چشام گرد شده بود گفتم مگه خودش نمي تونه گفتي : نه ميريزه رو لباسش ...
10 مهر 1390