آخر هفته
٤ شنبه که رفتیم موقع مشق نوشتن سرتو گذاشتی رو دفترت
گفتم مامان چی شده: گفتی: خسته ام
گفتم: می خوای بخوابی گفتی : آره ( خیلی تعجب کردم آخه تو همیشه از خواب فراری هستی )
گفتم برو اتاقت رو تخت بخواب گفتی: نه
گفتم پس روی مبل بخواب گفتی باشه و دراز کشیدی
منم که نگران شده بودم اومدم به سرت و شکمت دست زدم که ببینم تب نداشته باشی
و ازت پرسیدم جاییت درد می کنه یا نه که تو هم گفتی : نه
خلاصه تو خوابيدي و منم رفتم سراغ تكاليف خودم
بعد از يك ساعت بيدار شدي ولي ديگه مشق ننوشتي و منم اصرار نكردم
5شنبه باباجون بردت خونه مامان آذر ، منم از دانشگاه اومدم اونجا
خاله اينا هم اونجا بودن و ديگه لازم نيست بگم كه چقدر بازي كرده بودين و خوش گذرونده بودين و مشقاتو با محدثه نوشته بودي منم بهت ديكته گفتم و تمريناي رياضي گاج رو هم حل كردي
جمعه رفتيم يه مسجد كه مراسم حضرت علي اصغر اجرا مي شد و تو لباس مشكيتو پوشيدي و سربندتو بستي و سنجاق سينه ياحسين رو هم زده بودي ( فقط پشيمونم كه چرا ازت عكس نگرفتم براي مسابقه)
شب رفتيم خونه مامان ناجي اينا و ديديم عمو اينا دارن با عمه مي رن خيابونا ( دسته هاي عزاداري )رو نگاه كنن و ما هم با اونا رفتيم و برگشتيم شام خورديم و اومديم خونمون