لباس آهني
آخر هفته خبر خاصی نبود جز اینکه رفتیم خونه مامان جون عادله و شب قبل که داشتیم صحبت رفتن رو می کردیم تو گفتی: باید لباس آهنی بپوشم
ما هم تعجب كرديم و گفتيم چرا؟ گفتي: به خاطر سگشون
تازه فهميديم از ترس سگ فكر لباس آهني افتادي
خوبه كه بيچاره سگه هميشه گوشه حياط بسته است
موقع رفتن هم تا ديدي من جلوي آينه هستم تو هم مشغول شدي و منم كه حواسم نبود يهويي نگاه كردم ديدم آرايش كردي كه خودتم خجالت كشيدي و زودي رفتي شستي
مثل بابا ادكلن زدي و وقتي ديدي بابا انگشتر دست مي كنه اومدي و گفتي: من انگشتر دارم؟
منم انگشتر نقره اي كه پارسال از مشهد برات گرفته بودم و خيلي بامزه است و تو اصلا دست نكرده بودي رو بهت دادم البته كوچيك شده بود و فقط تو انگشت كوچيكه مي رفت
انگشترو انداختي و همش نگاه مي كردي ببيني بابا ديگه چيكار ميكنه كه تو هم تكرار كني
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی