گزارش تعطيلات - 6
جمعه سالگرد پدربزرگ بابا بود و همگي خونه مامان جميله دعوت بوديم البته خيلي از فوتش مي گذره منم نديدمش
چون از روز قبل مي دونستي مي خواهيم بريم اونجا و همه هستند صبح ساعت 8 از خواب بيدار شدي و ما رو هم بيدار كردي ( مثلا روز تعطيل بود) و هي اصرار داشتي كه خيلي زود آماده بشيم و بريم ولي تا كارامونو انجام بديم 12 شد و رفتيم و تو مشغول بازي شدي تا شب كه برگرديم تازه شب هم ناراحت بودي و با اينكه همه در حال خداحافظي و رفتن بودند ولي تو مي گفتي كه بايد همه حركت كنن بعد ما هم را بيوفتيم
روز خوبي بود و خيلي خوش گذشت فقط اينكه وقتي من با زن دايي و خاله رفتيم پاساژ گردي تو با اسكيت خورده بودي زمين و آرنجت زخمي شده بود كه طبق معمول به روي مباركت هم نمياوردي و مي گفتي درد نداره آخه هر چي من و بابا اصرار مي كنيم ضربه گيرا رو نمي بندي و وقتي زخمي ميشي و منم غر مي زنم مي گي درد نداره و طوري نشده در كل از بچگيت هم همينجوري بودي اگه سر بازي زخمي مي شدي به من نمي گفتي كه مبادا از بازي كردن محروم بشي