عسلعسل، تا این لحظه: 19 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

عسلای مامان

تولد

روز تولدم رسيد و آقا رادمان برام يه نقاشي قشنگ كشيد، رفتيم بيرون گوشيمو عوض كرديم و شد كادوي همسرجان و يه كيك كوچيك هم گرفتيم، براي رادمان جان هم يه ميل بارفيكس به بهونه حفظ كردن سوره والعصر و تشويق براي حفظ سوره ناس ، برگشتيم خونه و يه جشن سه نفره گرفتيم. عزيزاي دلم ازتون ممنونم  
3 بهمن 1390

رادمان بی دندون

چهار پنج ماهی میشه که دندونای جلویی رادمان افتاده و دندونای اصلی خیال بیرون اومدن ندارن تو این مدت دو بار بردمش دندونپزشکی و عکس هم گرفتم این 5شنبه دفعه سوم بود چون احساس کردم خیلی لثه ورم کرده و ترسیدم که دکتر خیالمونو راحت کرد و گفت طبیعیه و اصلا جای نگرانی نیست فقط باید چیزهای سفت گاز بزنه و بکشه به لثه اش سرماخوردگی سرجاشه البته دیگه گلوش به گفته خودش درد نمی کنه و راضی نشده بره دکتر منم بستمش به سوپ و شلغم و جوشونده و اگه اعتراضی کنه میگم میخوای بریم دکتر میل خودته درس و مشق هم که سرجاشه - 4شنبه معلم اونها رو برده بود به گلخونه مدرسه تا گل و گیاهارو از نزدیک ببینن و اونجا مسابقه دو البته دو به دو برگزار شده بود که رادمان با سالار مس...
3 بهمن 1390

برف و تعطیلی

امروز اوله بهمنه از خواب بیدار شدیم که طبق معمول آماده بشیم برای سرکار رفتن     دیدیم همه جا سفید پوش شده و همچنان داره برف می باره من و بابا تصمیم گرفتیم خودمونو تعطیل کنیم رادمان هم که ظهری بود و اعلام شد که فقط نوبت صبح تعطیله دوباره رفتیم تو تخت خواب  تا ظهر که ببینیم آیا نوبت عصر هم تعطیل میشه یا نه بله رادمان جون هم تعطیل شد و خیلی خوشحال شد و لباس پوشید رفت تو حیاط برف بازی کرد وقتی بهش گفتم برات سوپ درست کردم گفت: کاش می رفتم مدرسه گفتم چرا؟ گفت: برای اینکه سوپ نخورم الآن هم داره با پی اس پی بازی میکنه و از دست من ناراحته چون صداش زدمو اجازه ندادم بیشتر از این تو حیاط بمونه     ...
1 بهمن 1390

سرماخوردگي

عزيز دلم دو روزه گلوت درد مي كنه و با اين حال مي ري مدرسه و منم ميام اداره هر روز صبح فكرم پيش توست و فقط منتظرم ظهر بشه و زنگ بزنم صداي قشنگتو بشنوم امروز صبح هم حالت بد بود خيلي بي حال بودي ولي ظهر كه باهات حرف زدم متوجه شدم بهتري كمي خيالم راحت شد برنامه روزمره هم سر جاشه درس و مشق
28 دی 1390

سه روز تعطیلی و خوشحالی تو و اندراحوالات اين سه روز

  روز اول رو اختصاص دادیم به خرید و چون یه ذره(البته کمی بیشتر از یه ذره) طولانی شد تو هی غر می زدی کی تموم میشه حالا خوبه که فقط برای شما خرید کرده بودیم چون عروسی سارا (دخترعمه من) نزدیکه تصمیم گرفته بودم خرید عید رو جلوتر انجام بدم تازه دلایل دیگه ای هم داشت با شروع ترم جدید بازم ٥ شنبه هام پره و وقت خريد پيدا نمي كردم و همينطور هم خواستم از شلوغي آخر سال نجات پيدا كنم گرچه بازم خيابونا خيلي شلوغ بود برات كاپيشن و بلوز و شلوار و كتوني و حوله تن پوش ( چون قبلي كوچيك شده بود و سه سال پوشيده بوديش) و جوراب و زيرپوش خريديم نهار رو بيرون خورديم مهمون بابا كه چون خسته و گرسنه بوديم خيلي مزه داد تولد مامان آذر هم چند روز پيش ...
25 دی 1390

پيشرفت

تو درس جديد رياضي يعني تركيب اعداد و رسيدن به يك عدد مشكل داشتي نگران بودم كه نكنه رياضيت ضعيفه ولي خوشبختانه ديروز كه بهت تمرين دادم حل كني ديدم پيشرفت كردي و بلدي خوشحال شدم هر وقت ديكته ايراد ندارين معلم يه شكل و شعر قشنگ براتون ميكشه و هر 5 تا شكل يه جايزه از كمد جايزه ها داره قبلا كه 5 تا شده بود جايزه ات رو گرفتي و حالا 10 تا شده و امروز ديكته هاتو بردي تا جايزه دوم رو بگيري
21 دی 1390

کادوی تولد

دومه بهمن تولدمه به رادمان میگم چی میگیری برای مامان؟ میگه: از مدرسمون برات یه چیز میگیرم می پرسم چی؟ ميگه: ماكاروني - چه جوري مياريش خونه؟ - روز قبلش يه ظرف بهم بده و بزار تو كيفم تا يادم بمونه و برات بيارم - دستت درد نكنه چند دقيقه اي گذشت گفت: اصلا برات ماكاروني نمي گيرم با بابا ميريم يه چيزي برات مي گيريم  
21 دی 1390

تقلب

توي درس رياضي به جمع رسيدين و تركيبهاي مختلف اعداد توي كلاس درست انجام داده بودي ولي وقتي توي خونه باهات تمرين كردم ديدم بلد نيستي و وقتي ازت سئوال كردم متوجه شدم از روي كتاب بغل دستي نوشتي! مات و مبهوت موندم آخه تقلب از الآن!!!!!!!!! ازت خواستم ديگه اين كارو انجام ندي ولي موندم چيكار كنم كه ديگه تكرار نشه و خودت فكر كني و انجام بدي
19 دی 1390

لباس آهني

آخر هفته خبر خاصی نبود جز اینکه رفتیم خونه مامان جون عادله و شب قبل که داشتیم صحبت رفتن رو می کردیم تو گفتی: باید لباس آهنی بپوشم ما هم تعجب كرديم و گفتيم چرا؟ گفتي: به خاطر سگشون تازه فهميديم از ترس سگ فكر لباس آهني افتادي خوبه كه بيچاره سگه هميشه گوشه حياط بسته است   موقع رفتن هم تا ديدي من جلوي آينه هستم تو هم مشغول شدي و منم كه حواسم نبود يهويي نگاه كردم ديدم آرايش كردي كه خودتم خجالت كشيدي و زودي رفتي شستي مثل بابا ادكلن زدي و وقتي ديدي بابا انگشتر دست مي كنه اومدي و گفتي: من انگشتر دارم؟ منم انگشتر نقره اي كه پارسال از مشهد برات گرفته بودم و خيلي بامزه است و تو اصلا دست نكرده بودي رو بهت دادم البته كوچيك شده بود...
19 دی 1390