عسلعسل، تا این لحظه: 19 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

عسلای مامان

چي فكر مي كرديم و چي شد

خدارو شكر از خونه مامان ناجي موندن خيلي راضي بودي به قدري كه مي گفتي ديگه مي خوام هميشه اونجا بخوابم  ( ما رو باش كه چقدر نگران بوديم حالا نگرانم كه نكنه بخواي واقعاً هر شب اونجا بخوابي و مجبور بشيم به زور ببريمت خونه) تكاليفت رو هم انجام داده بودي دست ماماني درد نكنه بهت ديكته گفته بود و لغت براي جمله سازي برات نوشته بود. وقتي بهت زنگ ميزدم ميگفتي مامان دلت برام تنگ شده ؟ منم ميگفتم آره مي گفتي عكسمو نگاه كن تا دلت تنگ نشه دو روز هم غيبت از مدرسه و كلي بازي و تفريح تو اين چند روز كلي هم سوغاتي و شوق و ذوق اونها وقتي اومدم مدرسه تا براي اين دو روز غيبت از معلم اجازه بگيرم خانم چهارلنگ مجدداً از اينكه تو خيلي سر كلاس حرف ميزني و...
13 اسفند 1390

جدايي

امروز مامان آذر از مكه مياد به جهت اينكه وليمه با يك روز فاصله است براي اينكه غيبت تو در مدرسه زياد نشه امروز من خودم از اداره ميرم اونجا استقبال و فردا بعد از مدرسه ميام و ميبرمت و اينطوريه كه براي اولين بار من و پسرم بايد جدا از هم بخوابيم امشب قراره بري خونه مامان ناجي و من و بابا خونه مامان آذر درسته كه آقا شدي ولي چون اولين باره كه خونمون نمي خوابي نمي دونم چي پيش مياد نگران تكاليفت هم هستم اميدوارم به خير بگذره و خوش باشي وقتي گفتم قراره 5 روز خونه مامان آذر بمونيم قبول كردي و راضي شدي
7 اسفند 1390

دوست داشتن مورچه اي

بهت ميگم پسر گلم مي دوني چقدر دوست دارم ؟ مي گي چقدر ؟ مي گم اندازه همه آسمون مي گي اين كه كمه مي گم اندازه همه زمين مي گي اين كه چيزي نيست مي گم اندازه كل دنيا   ..... خوبه؟ راضي مي شي و مي گي آره مي گم تو منو چقدر دوست داري؟ مي گي اندازه مورچه مي گم يه دونه مورچه مي خندي و مي گي آره بعد كه از حال گيري من حسابي خنديدي مي گي اندازه تمام مورچه هاي دنيا ...
3 اسفند 1390

کارنامه پسر گلم

دیروز برای گرفتن کارنامه و بررسی وضعیت تحصیلی شما عزیزان به مدرسه دعوت شدیم منم کارو بی خیال شدم و گرفتن کارنامه توسط خودم رو ترجیح دادم تو آزمایشگاه علوم مدرسه مادرای کلاس شما جمع شدیم در ابتدا مدیر مدرسه صحبت رو شروع کرد و از همکاری تمام اولیا در این چند ماه و کمکهای آنها به مدرسه تشکر کرد که خیلی خوشم اومد و من هم از طرف همه مادرا از ایشون تشکر کردم خانم چهارلنگ طبق معمول از وضعیت کلی بچه ها و اینکه چقدر پیشرفت کرده اند و خیلی از اونها راضی هستش صحبت کرد و درمورد آموزش " اُ " و " خوا " استثنا و اینکه ما تو خونه چطور به شما کمک کنیم توضیح داد درمورد جشن هفت سین برنامه ریزی شد و قرار شد روز جشن هر دانش آموزی برای خودش یک هفت سین که ...
27 بهمن 1390

بعد از مدتي

یه مدتیه برات چیزی ننوشتم تنبل شدم البته کارم تو اداره زیاد شده و تو خونه هم که وقت پای کامپیوتر نشستن رو ندارم یعنی نمی خوام خودمو عادت بدم امروز دیگه باید می نوشتم تو اين مدت از روزمرگي خارج شده بوديم يه عروسي داشتيم كه خيلي خيلي خوش گذشت به خصوص به تو پسر گلم و مخصوصا دنبال ماشين عروس رفتن براي تو خيلي هيجان داشت به يه سيرك كوچك رفتي با مامان آذر و محدثه و محمد يوسف كه در اون از دلقك و شير و پلنگ خبري نبود فقط شعبده بازي و تردستي و هنرنمايي سگ و گربه ولي با اين حال خيلي دوست داشتي و تا چند روز ازش تعريف مي كردي دو تا مولودي رفتيم كه قسمت جالبش براي تو پرت كردن شكلات بود كه اونا رو جمع مي كردي به جشن سراي محله رفتيم هم جشن انق...
23 بهمن 1390

استقبال از بابا

ديروز بابا ماموريت رفته بود اراك شبش گفته بود كه احتمالا سه روز اونجا باشه بعدازظهر زنگ زد و گفت دارم برمي گردم ما هم خوشحال شديم رادمان گفت من ميگم براي بابا تولد بگيريم اولش متوجه نشدم منظورش چيه گفتم تولدش نيست كه بعد دوزاريم افتاد منظورش اين بود كه خونه رو تزيين كنيم و بادكنك بزنيم و جشن بگيريم براي بازگشت بابا   با هم رفتيم تره بار ماهي بخريم آقاهه ماهي ها رو از حوض گرفت و گذاشت تو سبد تا جونشون دربياد منم كه دلم نميومد نگاه كنم هي به رادمان هم مي گفتم بيا اينطرف ولي اون داشت نگاه مي كرد البته غصه هم مي خورد يه گربه هم داشت براي ماهيها خودشو هلاك مي كرد رادمان به گربه گفت بيا بيا ماهي بخور گربه هم خيلي پر رو يهويي د...
10 بهمن 1390

مهمون و مهموني

از 4شنبه مامان آذر اومد خونمون و با هم اومديم مدرسه دنبال تو ، خيلي ذوق زده شده بودي و خوشحال شدي 5 شنبه رفتيم خونه سارا تا جهيزيه اش رو ببينيم دو تا پسر كوچولو خيلي شيطوني مي كردن ، قربونت برم كه در گوشم گفتي مامان چرا اينا اين كارا رو مي كنن منم گفتم اونا مثل تو مدرسه نرفتن و باسواد نشدن هنوز هيچي نمي فهمن تو آروم و بي صدا نشسته بودي ( فقط دخترا رو ديد مي زدي)  و از هر وسيله اي خوشت ميومد مي گفتي مامان ما هم از اينا بخريم جمعه روز پركاري داشتيم ظهر مهمون داشتيم دو تا عمه هاي من از خونه ما قرار بود برن عيادت مريض مامان آذر هم با اونا خواست بره تو هم بغض كردي كه ما هم بريم منم بدم نميومد حاضر شديم و راه افتاديم يكي از جاهايي كه ...
8 بهمن 1390

دير اومدن ولي بالاخره اومدن

بعد از چند ماه خيالمون راحت شد و دندونات بالاخره نيش زد و خودتم اونقدر ذوق زده شدي كه به همه نشون مي دي و مي گي دندونم دراومده به قول خاله انگار كه تاحالا دندون نداشتي و اولين دندونات هستند اين هفته فقط دو روز رفتي مدرسه ديكته هزار آفرين گرفتي ما هم خواستيم از تعطيلات استفاده كنيم و يه شب رفتيم بيرون كه بگرديم ولي هوا خيلي سرد بود فقط رفتيم رستوران و شام خورديم و زودي برگشتيم خونه    
5 بهمن 1390

زنگ قرآن

من به رياضي و فارسي تو توجه مي كنم ولي از درس قرآن غافل بودم آخه خيالم راحت بود كه بلدي و مشكلي نداري آخه تو پيش دبستاني آيت الكرسي رو حفظ بودي تو هم تو خونه حرفي از زنگ قرآن نمي زني يه سي دي از طرف مدرسه بهتون دادن كه روخواني دروس فارسي و قرآن هستش تو اين تعطيلات اونو گذاشتم كه ببينم چيه تو وقتي اونو گوش دادي گفتي تو كلاس هم همينطوريه و شما با صوت قرآن را ياد مي گيرين و متوجه شدم كه خيلي به سختي اونا رو مي خوني و متاسفانه اصلا علاقه اي در وجودت نيست و الآن كه به سوره ناس رسيدين هنوز اونو حفظ نشدي خيلي متاسف شدم و براي تشويق كردن تو به حفظ قرآن بهت قول جايزه دادم   ...
3 بهمن 1390