عسلعسل، تا این لحظه: 19 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

عسلای مامان

شروع سال جدید و خاطرات

صبح یک ساعت قبل از سال تحویل از خواب بیدار شدیم قبل از اینکه تو را هم صدا کنیم خودت از خواب بیدار شدی و کلی خوشحال بودی روز عیده هفت سینی که از روز قبل چیده بودیم کامل کردیم و شیرینی و شکلات روی میز گذاشتیم که بعد از لحظه سال تحویل دهنمونو شیرین کنیم در لحظات پایانی سال 90 همگی مشغول دعا کردن شدیم اول از همه شکر خدا که سال 90 سال خوبی بود و به خوبی و خوشی به پایان رسید و بعد هم آرزوهامون و خواسته هامونو در سال جدید از خدای مهربون خواستار شدیم اولین جایی که برای عید دیدنی رفتیم خونه مامان جمیله بود همگی اونجا جمع بودیم عمو حمیداینا شب قبل از تبریز اومده بودند و وجود مانی و مازیار (دوقلوهای کلاس اولی ) روز اول عید رو برای تو خیلی خ...
20 فروردين 1391

عيدانه

باز هفت سین سرور        ماهی و تنگ بلور            سکه و سبزه و آب           نرگس و جام شراب باز هم شادی عید         آرزوهای سپید                 باز لیلای بهار                باز مجنونی بید باز هم رنگین کمان             باز باران بهار              باز گل مست غرور          باز بلبل نغمه خوان باز رقص دود عود         باز ...
21 اسفند 1390

من و بابا بايد يه فكري به حال خودمون بكنيم

ديروز كه از كلاس اومدم تو خونه مامان ناجي بودي و اومدم دنبالت تا با هم بريم خونه ولي ازم خواهش كردي كه اونجا بمونيم منم قبول كردم و شام اونجا مونديم قرار شد بابا هم بياد اونجا با هم بريم خونه ولي از آنجاييكه مدرسه امروز تعطيل بود و براي اينكه صبح از خواب ناز بيدارت نكنيم و دوباره ببريمت خونه مامان ناجي قرار شد شب رو همونجا بخوابي به خاطر راحتي تو قبول كردم ولي ته دلم خيلي ناراحتم دوست داشتم امروز كه تعطيل بودي با هم مي خوابيديم و كنارت بودم عزيزم   پسر گلم هوس كيك كرده و چند روزيه ازم مي خواد كيك درست كنم  امروز كه مشق نداره قراره با هم يه كيك خوشمزه درست كنيم ...
16 اسفند 1390

چي فكر مي كرديم و چي شد

خدارو شكر از خونه مامان ناجي موندن خيلي راضي بودي به قدري كه مي گفتي ديگه مي خوام هميشه اونجا بخوابم  ( ما رو باش كه چقدر نگران بوديم حالا نگرانم كه نكنه بخواي واقعاً هر شب اونجا بخوابي و مجبور بشيم به زور ببريمت خونه) تكاليفت رو هم انجام داده بودي دست ماماني درد نكنه بهت ديكته گفته بود و لغت براي جمله سازي برات نوشته بود. وقتي بهت زنگ ميزدم ميگفتي مامان دلت برام تنگ شده ؟ منم ميگفتم آره مي گفتي عكسمو نگاه كن تا دلت تنگ نشه دو روز هم غيبت از مدرسه و كلي بازي و تفريح تو اين چند روز كلي هم سوغاتي و شوق و ذوق اونها وقتي اومدم مدرسه تا براي اين دو روز غيبت از معلم اجازه بگيرم خانم چهارلنگ مجدداً از اينكه تو خيلي سر كلاس حرف ميزني و...
13 اسفند 1390

جدايي

امروز مامان آذر از مكه مياد به جهت اينكه وليمه با يك روز فاصله است براي اينكه غيبت تو در مدرسه زياد نشه امروز من خودم از اداره ميرم اونجا استقبال و فردا بعد از مدرسه ميام و ميبرمت و اينطوريه كه براي اولين بار من و پسرم بايد جدا از هم بخوابيم امشب قراره بري خونه مامان ناجي و من و بابا خونه مامان آذر درسته كه آقا شدي ولي چون اولين باره كه خونمون نمي خوابي نمي دونم چي پيش مياد نگران تكاليفت هم هستم اميدوارم به خير بگذره و خوش باشي وقتي گفتم قراره 5 روز خونه مامان آذر بمونيم قبول كردي و راضي شدي
7 اسفند 1390

دوست داشتن مورچه اي

بهت ميگم پسر گلم مي دوني چقدر دوست دارم ؟ مي گي چقدر ؟ مي گم اندازه همه آسمون مي گي اين كه كمه مي گم اندازه همه زمين مي گي اين كه چيزي نيست مي گم اندازه كل دنيا   ..... خوبه؟ راضي مي شي و مي گي آره مي گم تو منو چقدر دوست داري؟ مي گي اندازه مورچه مي گم يه دونه مورچه مي خندي و مي گي آره بعد كه از حال گيري من حسابي خنديدي مي گي اندازه تمام مورچه هاي دنيا ...
3 اسفند 1390

کارنامه پسر گلم

دیروز برای گرفتن کارنامه و بررسی وضعیت تحصیلی شما عزیزان به مدرسه دعوت شدیم منم کارو بی خیال شدم و گرفتن کارنامه توسط خودم رو ترجیح دادم تو آزمایشگاه علوم مدرسه مادرای کلاس شما جمع شدیم در ابتدا مدیر مدرسه صحبت رو شروع کرد و از همکاری تمام اولیا در این چند ماه و کمکهای آنها به مدرسه تشکر کرد که خیلی خوشم اومد و من هم از طرف همه مادرا از ایشون تشکر کردم خانم چهارلنگ طبق معمول از وضعیت کلی بچه ها و اینکه چقدر پیشرفت کرده اند و خیلی از اونها راضی هستش صحبت کرد و درمورد آموزش " اُ " و " خوا " استثنا و اینکه ما تو خونه چطور به شما کمک کنیم توضیح داد درمورد جشن هفت سین برنامه ریزی شد و قرار شد روز جشن هر دانش آموزی برای خودش یک هفت سین که ...
27 بهمن 1390

بعد از مدتي

یه مدتیه برات چیزی ننوشتم تنبل شدم البته کارم تو اداره زیاد شده و تو خونه هم که وقت پای کامپیوتر نشستن رو ندارم یعنی نمی خوام خودمو عادت بدم امروز دیگه باید می نوشتم تو اين مدت از روزمرگي خارج شده بوديم يه عروسي داشتيم كه خيلي خيلي خوش گذشت به خصوص به تو پسر گلم و مخصوصا دنبال ماشين عروس رفتن براي تو خيلي هيجان داشت به يه سيرك كوچك رفتي با مامان آذر و محدثه و محمد يوسف كه در اون از دلقك و شير و پلنگ خبري نبود فقط شعبده بازي و تردستي و هنرنمايي سگ و گربه ولي با اين حال خيلي دوست داشتي و تا چند روز ازش تعريف مي كردي دو تا مولودي رفتيم كه قسمت جالبش براي تو پرت كردن شكلات بود كه اونا رو جمع مي كردي به جشن سراي محله رفتيم هم جشن انق...
23 بهمن 1390

استقبال از بابا

ديروز بابا ماموريت رفته بود اراك شبش گفته بود كه احتمالا سه روز اونجا باشه بعدازظهر زنگ زد و گفت دارم برمي گردم ما هم خوشحال شديم رادمان گفت من ميگم براي بابا تولد بگيريم اولش متوجه نشدم منظورش چيه گفتم تولدش نيست كه بعد دوزاريم افتاد منظورش اين بود كه خونه رو تزيين كنيم و بادكنك بزنيم و جشن بگيريم براي بازگشت بابا   با هم رفتيم تره بار ماهي بخريم آقاهه ماهي ها رو از حوض گرفت و گذاشت تو سبد تا جونشون دربياد منم كه دلم نميومد نگاه كنم هي به رادمان هم مي گفتم بيا اينطرف ولي اون داشت نگاه مي كرد البته غصه هم مي خورد يه گربه هم داشت براي ماهيها خودشو هلاك مي كرد رادمان به گربه گفت بيا بيا ماهي بخور گربه هم خيلي پر رو يهويي د...
10 بهمن 1390

مهمون و مهموني

از 4شنبه مامان آذر اومد خونمون و با هم اومديم مدرسه دنبال تو ، خيلي ذوق زده شده بودي و خوشحال شدي 5 شنبه رفتيم خونه سارا تا جهيزيه اش رو ببينيم دو تا پسر كوچولو خيلي شيطوني مي كردن ، قربونت برم كه در گوشم گفتي مامان چرا اينا اين كارا رو مي كنن منم گفتم اونا مثل تو مدرسه نرفتن و باسواد نشدن هنوز هيچي نمي فهمن تو آروم و بي صدا نشسته بودي ( فقط دخترا رو ديد مي زدي)  و از هر وسيله اي خوشت ميومد مي گفتي مامان ما هم از اينا بخريم جمعه روز پركاري داشتيم ظهر مهمون داشتيم دو تا عمه هاي من از خونه ما قرار بود برن عيادت مريض مامان آذر هم با اونا خواست بره تو هم بغض كردي كه ما هم بريم منم بدم نميومد حاضر شديم و راه افتاديم يكي از جاهايي كه ...
8 بهمن 1390